فرزندان چگونه طلاق را تجربه می کنند
درسهایی که در کودکی می آموزیم
یکی از چالش بر انگیز ترین جنبه های طلاق برای کودکان این است که در دوره کودکی آنها رخ می دهد. حتی اگر این اولین بار باشد که از همسرتان طلاق می گیرید، احتمالا اولین بحران زندگیتان نیست. از طریق روبه رو شدن با ناکامیها و شکستها احتمالا درباره زندگی ، تغییر و ویژگی بهبود پذیری خود چیزهایی آموخته اید . اما برای بیشتر بچه ها ، احساسهایی که در نتیجه طلاق پیدا می کنند، نه فقط شدید و گیج کننده، بلکه کاملا جدیداست.
ما از (( خانواده ها ی دچار بحران)) و (( خانواده های در حال تغییر)) صحبت می کنیم و اگرچه بی تردید این عنوانها معانی دقیق را می رسانند، باید به یاد داشته باشیم که هر عضو خانواده تجربه متفاوتی از طلاق دارد. به عنوان نمونه، شما و همسر سابقتان، پدر و مادر دخترتان هستید اما رابطه او با هرکدام از شما منحصر به فرد است. شاید چند خواهر و برادر هر کدام احساسهای متفاوتی به هریک از والدینشلن داشته باشند و دلایل گوناگونی را علت طلاق پدر و مادرشان بدانند.
کودکی فقط یک مرحله از رشد یا ایستگاهی بین تولد و بزرگسالی نیست، بلکه مرحله ای از بودن و پر از تضادها و شگفتیهاست. بیساری از ما به گذشته به عنوان نمونه ای از بهترین و بدترین اوقات می نگریم. گذشته نه فقط آن کسی را که هستیم شکل می دهد، بلکه قابلیت ادامه رشد در بزرگسالی را نیز تعیین می کند.
دوره کودکی به ما مهارتهای زندگی را می آموزد
ممکن است این مطلب متناقض به نظر برسد: ما آنقدر تحت تاثیر تجربه هایمان شکل نمی گیریم که بر اثر شیوه ای که برای رویارویی با تجربه ها به ما یاد داده می شود شکل می گیریم. به عنوان نمونه کودکی که پدرش دروغگویی بی اختیار است ، ممکن است با این باور بزرگ شود که دروغگویی رفتاری قابل قبول است و پا جای پدرش بگذارد. اما به همان اندازه نیز امکان دارد که با راهنمایی درست، عزت نفس بالا و عوامل موثر متعادل کننده دیگر ( مادر، خواهران و برادران، مدرسه ، دین و دوستان ) در طی بزرگ شدن از دروغ بیزار شود و زنی بسیار صادق و محترم گردد.
دوره کودکی سیستم(( جهت یاب عاطفی )) را تا آخر عمر تنظیم می کند
کودکان خود را چگونه می بینند، از زندگی چه توقعی دارند و خود را شایسته چه چیزی می دانند، تجربه های کودکی ما خودانگاره مارا شکل می دهد و مارا شرطی می کنند تا باورها و وضعیتهایی را بپذیریم یا نپذیریم، اگر افرادی مارا بزرگ کنند که برایمان ارزش قائل هستند، به ما نشان دهند که دوست داشتنی هستیم و دوستمان بدارند، امکاناتی را برایمان فراهم آورند تا احساس نشاط ، اعتماد، موفقیت و سربلندی کنیم، چنین وضعیتهایی طبیعی و درست می دانیم. با دوست داشته شدن و با ارزش شناخته شدن راحت خواهیم بود و در پی شراطی می رویم که به ما فرصت رشد و برتری بدهد. ما معتقد خواهیم بود که شایسته خوشبختی هستیم و از زندگیمان شادمانی را می طلبیم.
اما اگر افرادی که مارا بزرگ می کنند به ما بی توجهی کنند، به ما نشان دهند که دوست داشتنی نیستیم و دوستمان نداشته باشند، با سیستم جهت یاب معیوبی در مسیر زندگی قرار می گیریم.(( شمال حقیقی )) عاطفی ما اصلا شمال نخواهد بود.اگر تجربه محدودی از نشاط، اعتماد و موفقیت و فرصتهای اندکی برای احساس سربلندی داشته باشیم، این وضعیت را طبیعی می دانیم. در نتیجه هنگامی که به ما فرصت دوست داشته شدن و باارزش، با نشاط و موفق بودن داده می شود، ممکن است به طور غیر ارادی این فرصت را پس بزنیم. زیرا احساس 0( خوبی)) به ما نمی دهد. اگرچه این در نهایت در جست و جوی موفقیت در عشق و کار برآییم و حتی به آن برسیم، اما به آگاهی و اراده راسخ بسیار زیادی در بین راه نیاز داریم.
به هر حال و خوب یا بد، کودکان معمولا در طی رشد خود به دنبال افراد و وضعیتهایی هستند تا همان باورای را که با آن بزرگ شدند تقویت و تکرار کنند. آنهایی که با احساس شایسته خوشبخت بودن بزرگ شده اند ، سراسر زندگی در پی آن هستند . به همین ترتیب نیز آنهایی که با احساسهای منفی و ناخوشایند بزرگ شده اند، جذب تجربه ها و افرادی می شوند که قطعا آن ها را در همان (( مسیر )) نگه دارد. ما پدر ها و مادرها دست کم در چارچوبی نگرش و دیدگاه کلی ، نقشه ها را می کشیم ، سیستم جهت بابی را تنظیم می کنیم و راهی را که فرزندمان دنبال خواهند کرد نشان می دهیم. اغلب ب نظر می رسد که فقط در مواقعی که در معادله رشد کودک اشتباهی پیش می آید، تاثیر پدر و مادر مشهود است. اما در طی بزرگ کردن فرزندان، فرصتهای بی شماری برای اصلاح امور نیز به ما داده می شود.
خانواده گلخانه ای است که کودکی در آن رشد می کند
تجربه کودکی ، زندگی کردن در یک حالت شدن و حرکتی مداوم است. این حرکت – گاه به سرعت و گاه به طرز نامحسوسی صورت می گیرد و به سوی کسی است که در آینده خواهیم شد. هنگامی که درنگ می کنیم و حتی متعارف ترین دستاوردهای کودکی را در نظر می گیریم – از یادگیری راه رفتن تا دوست یابی تا تلاش برای عضویت در یک تیم ورزشی – می بینیم که همه آنها اعمالی بیباکانه و شگفت آور هستند: گامهایی در مسیر تشخیص خود.
اگرچه این سفری است گه هر کودک برای خود می رود، اما سفری نیست که به تنهایی برود. او با تکیه بر هدایت پدر و مادر و اطمینان از دوست داشتنی بودن و دوست داشته شدن رشد می کند. او در ضمن، این شناخت را پیدا می کند که بخشی از یک واحد بزرگ تر یعنی خانواده به شمار می آید و خانواده او برایش ارزش قائل است، دوستش دارد و حمایتش می کند. همه ما به احساس تعلق نیاز داریم و هیچ احساس تعلقی عالی تر و والاتر از این احساس نیست که ما از اجزای مهم و تشکیل دهنده یک خانواده پر مهر هستیم.
خانواده به ما چه یاد می دهد؟
یکی از دلایلی که طلاق اغلب فشار سنگینی را به کودکان تحمیل می کند، این است که به اساس دنیای آنها حمله می کند. معمولا فرزندان طلاق چنین استدلال می کنند که : (( اگر یک والد می تواند برود، پس ممکن است والد دیگر هم برود)). آنها نگرانند که با جداشدن پدر و مادرشان ، پدربزرگها و مادر بزرگها و سایر اقوام پدری و مادری از دوست داشتن آنها دست بکشند. حتی بعضی از آنها می پرسند که آیا پدر و مادرشان بازهم پدر و مادرشان خواهند بود یا نه؟ همه کودکان در هر سنی نیاز دارند که در دنیای خود احساس امنیت کنند و بدانند که آنچه دیروز بود و امروز هست ، فردا هم خواهد بود. کودک بدون اطمینان از اینکه پایگاه امنی وجود دارد و او همواره می تواند به آن باز گردد، نمی تواند مستقل شود- نه از جنبه فیزیکی ، نه عاطفب و نه اجتماعی.
خانواده تمام دنیای کودک است. هیچ کس خارج از خانواده به اندازه افرادی که کودک واقعا به آنها احساس تعلق دارد، برای او قدرتمند، عالی یا حقیقی نیست . در چشم کودکان خردسال – تا سن پیش دبستانی – پدر و مادر به راستی کل هستی هستند . برای آنها به ندرت چیز دیگری وجود دارد. حتی هنگامی که کودکان بزرگ تر می شوند و شروع به دور شدن از خانواده و یا سرکشی می کنند، باز هم خود را در چارچوب خانواده شان تعریف می کنند.
برای کودکان خانواده بخشی جدایی ناپذیر از وجود خود آنهاست. اگر پدر و مادر کودکی با محبت، با توجه و محترم باشند، کودکی حتی از سنین بسیار پایین با این باور بزرگ می شود که خود او هم همین ویژگیها را دارد. در حالی که پدر یا مادر هرکدام خود را به عنوان نیمی از شراکت می پندارند، بیشتر بچه ها پدر و مادرشان را به عنوان دو جزء یک واحد می بینند: بیشتر به عنوان یک مامان – بابا تا یک مامان و یک بابا. از آنجا که خانواده آنها از یک واحد به وجود آمده است، عجیب نیست که جداشدن پدر و مادر برای آنها به معنای پایان یافتن موردی بسیار بسیار مهم است.
فرزندان طلاق احساس می کنند (( متفاوت )) هستند
کودکان می خواهند به چیزی یا کسی تعلق داشته باشند و دوست ندارند احساس کنند با بچه های دیگر تفاوت دارند. حتی نوجوانی که با به رنگ سبز در آوردن موی سرش بی اعتنایی به ارزشهای پدر و مادرش را نشان می دهد، در همان حال می کوشد تا به گروه دیگری تعلق یابد. ممکن است فکر کنید چون دهها میلیون کودک طلاق وجود دارد، آنها واقعا با هیچ یک از همسالانشان تفاوتی ندارند . اما اگر حتی تمام کودکان آمریکایی فرندان طلاق باشند، باز هم هرکدام خود را متفاوت احساس می کنند، زیرا می بینند باکسی که قبل از جدایی پدر و مادرش بوده، تفاوت پیدا کرده اند .
ضمن اجرای برنامه قصرهای ماسه ای همواره از این بابت شگفت زده می شوم که حتی کودکانی که در وضعیت مشابهی قرار دارند به شدت بر تفاوتهای ظریف بین وضعیت خود و دیگران متمرکز هستند. در حالی که بیشتر ما نقاط مشترک فراوانی را بین دو فرزند طلاق می بینم، به احتمال زیاد یکی از آنها اشاره خواهد کرد که در واقع آن دو اصلا شبیه به هم نیستند زیرا پدر او به ایالت دیگری رفته در حالی که پدر بچه دیگر در شهرشان مانده است یا او به خانه جدیدی نقل مکان کرده اما بچه دیگر جا به جا نشده است . این کودکان به ما می گویند که اگر چه ممکن است تجربه و واکنشهای مشابهی داشته باشند، اما در وهله اول منحصر به فرد هستند.
درک حقیقی فرزندتان
بدون شک رشد سالم فرزند به درک، دوست داشتن و پذیرفتن او آن گونه که هست بستگی دارد. اگر او پر هیجان تر ، حساس تر ، کنجکاوتر، مضطرب تر ، پخته تر یا آسان گیر تر از اکثر بچه هاست، باید ضمن خواندن توصیه های این بخش ، ویژگیهای خاص او در نظر بگیرید.
مادامی که به طور موقت جهان خود را کنار نگذارید و به جهان فرزندتان- در هر سنی که هست – باز نگردید، نمی توانید به راستی افکار و عواطف او را در یابید. پنجره های بسیاری به افکار و احساسات کودک باز می شوند – کلمات ، اصطلاحات ، حالات، رفتار ، بازی ، کارهای هنری و فعالیتهای و – و اگر فرزندتان می توانست حتما از شما می خواست تا به همه این پنجره ها سر بکشید. او می خواهد که درک شود. همه ما همین را می خواهیم. فقط هنگامی که به خود اجازه می دهیم احساسهای فرزندمان را حس و تجربه کنیم ، به راستی می توانیم یاد بگیریم که او را به صورت انسان منحصر به فردی که هست دوست بداریم و قدر بدانیم.
ما، پدر و مادرها، اغلب به شوخی می گوییم که (( فرزندمان متعلق به سیاره دیگری هستند)). خیلی هم بی ربط نمی گوییم. بما بزرگسالان اغلب فرض می کنیم که ساکن(( دنیایی واقعی )) هستیم و فرزندانمان ابتدا به عنوان نظاره گرهای کنجکاو ( نوزادان) به آن وارد می شوند و به تدریج در ضمن رشد به تابعیت کامل آن در می آیند. اما از دیدگاه یک کودک، جهان آن ها جهان واقعی است. این تنها دنیایی است که می شناسند و آن را با کنجکاوی بی امان و احساسات شدید خاص دوره کودکی تجربه می کنند. برای همین است که در بزرگسالی اغلب درباره اوقات پرنشاط تر گذشته غلو می کنیم.باید هم همین کار را بکنیم . شاید مستقل تر، با قدرت تر و بزرگ تر شده باشیم اما در این فاصله چیزی را از دست داده ایم. دیگر هرگزفیلم های ترسناک آن همه ترسناک، شکلاتها آن اندازه خوشمزه، دوستیها آن قدر ساده و بوسه ها چنان شیرین نیستند که آن زمان که در دنیای سحر آمیز و حفاظت شده کودکی به سر می بردیم ، بودند.
اولین قدم این است که متوجه شوید و بپذیرید که دنیای فرزند شما با دنیای شما خیلی تفاوت دارد. قدم مهم بعدی این است که حاضر باشید در دنیای فرزندتان کاوش کنید و احساسات و برداشتهایش را معتبر و محترم بدانید، حتی هنگامی که با آنها هم عقیده نیستید یا روبرو شدن با آنها برایتان ناراحت کننده است. چرا این کار آن قدر مهم است؟ فقط به این دلیل که فرزندتان گنجایش یا توان آن را ندارد که به طور کامل به دنیای شما وارد شود. اما شما می توانید به گذشته بازگردید. حال این می تواند به شکل چهار و دست و پا رفتن روی زمین برای بازی با فرزندتان باشد یا تماشای سه فیلم جنگ ستارگان در یک شب در کنار فرزند نوجوانتان. در ضمن می توانید به شیوه های دیگر نیز به کودکی بازگردید . برای نمونه می توانید از نو بیاموزید که چگونه فقط گوش بدهید و تسلیم وسوسه نصیحت کردن و راه نشان دادنهای پدرانه یا مادرانه نشوید، یا می توانید خود را تربیت کنید تا – به جای خودتان – فرزندتان را به عنوان منبع پاسخها ببینید.